منتظران حضرت مهدی علیه السلام

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم رب الحسین

آه، باز چهل روز پیش در عاشورا، ندای «هل من ناصر» حسین بلند شد و کسی که جواب او را داد، شش ماهه بود. چرا به اندازه شش ماهه معرفت نداشته ام که باز هم حسین اربا اربا شود و من در عوض، سینه زن باشم، ای کاش و ای کاش...

ولی چه فایده ای دارد، من نیامدم و او اربا اربا شد، چه توبه ای باید نمود، ای کاش شرمنده نشوم و من هم مانند او شوم، آقا جان امسال چه کسانی را به درگاهت قبول قبول می نمایی، مگر نه اینکه هر که را از امامش نشانه ایست، من که تو را امام خود می دانم از تو چه نشانه ای دارم؟

ابن مسعود یکی از نویسندگان وحی بود؛ یعنی از کسانی بود که هرچه از قرآن نازل می شد، مرتب می نوشت و ضبط می کرد و چیزی فروگذار نمی کرد.

یک روز، رسول اکرم به او فرمود: (مقداری قرآن بخوان تا من گوش کنم) ابن مسعود مصحف خویش را گشود، سوره مبارکه نساء آمد، او می خواند و رسول اکرم با دقت و توجه گوش می کرد، تا رسید به آیه 41: (فَکَیْفَ اِذا جِئْنا مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ بِشَهیدٍ وَجِئنابِکَ عَلی هؤُلاءِ شَهیداً؛ یعنی چگونه باشد آن وقت که از هر امتی گواهی بیاوریم و تو را برای این امت گواه بیاوریم).

همین که ابن مسعود این آیه را قرائت کرد، چشمهای رسول اکرم پر از اشک شد و فرمود: (دیگر کافی است)(کحل البصر، محدث قمی، ص 79).


منبع:کتاب داستان راستان جلد 1و2

سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

چندی بود که در میان مردم عوام، نام شخصی بسیار برده می شد. و شهرت او به قدس و تقوا و دیانت پیچیده بود. همه جا عامه مردم، سخن از بزرگی و بزرگواری او می گفتند. مکرر در محضر امام صادق، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به میان می آمد. امام به فکر افتاد که دور از چشم دیگران، آن مرد (بزرگوار) را که تا این حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزدیک ببیند.

یک روز، به طور ناشناس، نزد او رفت، دید ارادتمندان وی که همه از طبقه عوام بودند غوغایی در اطراف او بپا کرده اند. امام بدون آنکه خود را بنمایاند و معرفی کند، ناظر جریان بود. اولین چیزی که نظر امام را جلب کرد، اطوارها و ژستهای عوام فریبانه

وی بود. تا آنکه او از مردم جدا شد و به تنهایی راهی را پیش گرفت. امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببیند کجا می رود و چه می کند و اعمال جالب و مورد توجه این مرد از چه نوع اعمالی است؟

طولی نکشید که آن مرد جلو دکان نانوایی ایستاد. امام با کمال تعجب مشاهده کرد که این مرد، همین که چشم صاحب دکان را غافل دید، آهسته دو عدد نان برداشت و در زیر جامه خویش مخفی کرد و راه افتاد. امام با خود گفت، شاید منظورش خریداری است و پول نان را قبلاً داده یا بعدا خواهد داد. ولی بعد فکر کرد، اگر این طور بود پس چرا همین که چشم نانوای بیچاره را دور دید نانها را بلند کرد و راه افتاد.

باز امام آن مرد را تعقیب کرد و هنوز در فکر جریان دکان نانوایی بود که دید در مقابل بساط یک میوه فروش ایستاد، آنجا هم مقداری درنگ کرد و تا چشم میوه فروش را دور دید، دو عدد انار برداشت و زیر جامه خود پنهان کرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتها درجه رسید که دید آن مرد رفت به سراغ یک نفر مریض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد، در این وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: (من امروز کار عجیبی از تو دیدم) تمام جریان را برایش بازگو کرد و از او توضیح خواست.

او نگاهی به قیافه امام کرد و گفت: خیال می کنم تو جعفر بن

محمدی؟

(بلی درست حدس زدی، من جعفر بن محمدم).

البته تو فرزند رسول خدایی و دارای شرافت نسب می باشی، اما افسوس که این اندازه جاهل و نادانی.

(چه جهالتی از من دیدی؟)

همین پرسشی که می کنی از منتهای جهالت است، معلوم می شود که یک حساب ساده را در کار دین نمی توانی درک کنی، مگر نمی دانی که خداوند در قرآن فرموده:

(مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها؛

هر کار نیکی ده برابر پاداش دارد.)

باز قرآن فرمود:

(وَمَنْ جاَّءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلا یُجْزی اِلاّ مِثْلَها(79)؛

هر کار بد فقط یک برابر کیفر دارد)

روی این حساب پس من دو نان دزدیدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزدیدم دو خطای دیگر شد، مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر کدام از آنها ده حسنه دارم، مجموعا چهل حسنه نصیب من می شود. در اینجا یک حساب خیلی ساده نتیجه مطلب را روشن می کند. و آن اینکه چون چهار را از چهل تفریق کنیم، سی و شش باقی می ماند. بنابراین من 36 حسنه خالص دارم. و این است آن حساب ساده ای که گفتم تو از درک آن عاجزی!!!

(خدا تو را مرگ بدهد، جاهل توئی که به خیال خود این طور حساب می کنی. آیه قرآن را مگر نشنیده ای که می فرماید: (اِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ(80)؛ خدا فقط عمل پرهیزگاران را می پذیرد)

حالا یک حساب بسیار ساده کافی است که تو را به اشتباهت واقف کند، تو به اقرار خودت چهار گناه مرتکب شدی و چون مال مردم را به

نام صدقه و احسان به دیگران دادی نه تنها حسنه ای نداری، بلکه به عدد هر یک از آنها گناه دیگری مرتکب شدی. پس چهار گناه دیگر بر چهار گناه اولی تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد هیچ حسنه ای هم نداری.

امام این بیان را کرد و در حالی که چشمان بهت زده او به صورت امام خیره شده بود، او را رها کرد و برگشت.

امام صادق وقتی این داستان را برای دوستان نقل کرد، فرمود: (اینگونه تفسیرها و توجیه های جاهلانه و زشت در امور دینی سبب می شود که عده ای گمراه شوند و دیگران را هم گمراه سازند)(وسائل، ج 2، ص 57.).


منبع :کتاب داستان راستان جلد1و2



سلام لطفا برای همه پخش کنید


رسول اکرم بدون آنکه اهمیتی به پیشامدها بدهد با سرسختی عجیبی در مقابل قریش مقاومت می کرد و راه خویش را به سوی هدفهایی که داشت طی می کرد. از تحقیر و اهانت به بتها و کوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمی کرد. اکابر قریش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در میان گذاشتند و از او خواهش کردند یا شخصا جلو برادرزاده اش را بگیرد یا آنکه بگذارد قریش مستقیما از جلو او بیرون آیند.

ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قریش را ساکت کرد تا کار تدریجا بالا گرفت و برای قرشیان دیگر قابل تحمل نبود، در هر خانه ای سخن از محمد صلی اللّه علیه وآله و هر دو نفر که به هم می رسیدند با نگرانی و ناراحتی، سخنان و رفتار او را و اینکه از گوشه و کنار یکی یکی و یا گروه گروه

به پیروان او ملحق می شوند ذکر می کردند. جای معطلی نبود، همه متفق القول شدند که هر طور هست باید این غائله کوتاه شود. تصمیم گرفتند بار دیگر با ابوطالب در این موضوع صحبت کنند و این مرتبه جدی تر و مصمم تر با او سخن بگویند.

رؤسا و اکابر قریش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش کردیم که جلو برادرزاده ات را بگیری و نگرفتی، ما به خاطر پیرمردی و احترام تو قبل از آنکه مطلب را با تو در میان بگذاریم متعرض او نشدیم، ولی دیگر تحمل نخواهیم کرد که او بر خدایان ما عیب بگیرد و بر عقلهای ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد. این دفعه برای اتمام حجت آمده ایم، اگر جلو برادرزاده ات را نگیری ما دیگر بیش از این رعایت احترام و پیرمردی تو را نمی کنیم و با تو و او هر دو وارد جنگ می شویم تا یک طرف از پا درآید.

این اولتیماتوم صریح، ابوطالب را بسی ناراحت کرد. هیچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتی از قریش نشنیده بود. معلوم بود که ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قریش را ندارد و اگر بنا شود کار به جای خطرناک بکشد، خودش و برادرزاده اش و همه فامیل و بستگانش تباه خواهند شد.

این بود که کسی نزد رسول اکرم فرستاد و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت: (حالا که کار به اینجا کشیده، سکوت کن که من و تو هر دو در خطر هستیم).

رسول اکرم احساس کرد اولتیماتوم قریش در ابوطالب تأثیر کرده، در جواب

ابوطالب جمله ای گفت که همه سخنان قریش را از یاد ابوطالب برد، فرمود: (عموجان! همین قدر بگویم که اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند که دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگز بر نخواهم داشت تا خداوند دین خود را آشکار کند یا آنکه خودم جان بر سر این کار بگذارم).

این جمله را گفت و اشکهایش ریخت و از پیش ابوطالب حرکت کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بود که به دستور ابوطالب برگشت. ابوطالب گفت: (حالا که این طور است، پس هرطور که خودت می دانی عمل کن، به خدا قسم تا آخرین نفس از تو دفاع خواهم کرد)(سیره ابن هشام، ج 1، ص 265.)



سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

زید ابن اسامه نقل می کند که وقتی به زیارت امام صادق علیه السلام مشرف شدم، حضرت فرمودند:

- ای زید! چند سال از عمرت گذشته؟

گفتم: فلان مقدار.

فرمودند:

- عبادت های خود را اعاده کن و توبه ات را نیز تجدید نما!

این فرمایش حضرت مرا سخت متأثر نمود، به گریه افتادم.

حضرت فرمودند:

- چرا گریه می کنی؟

عرض کردم:

- زیرا با فرمایش خود از مرگ من خبر دادید!

حضرت فرمودند:

- ای زید! تو را بشارت باد که از شیعیان مایی و جایت در بهشت خواهد بود. 

زیرا که شیعیان واقعی همه اهل بهشتند. - ب: ج 75، ص 102 و ج 61، ص253


منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.



سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند:

- خزانه های زمین و کلیدهایش در نزد ماست، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بیرون خواهد ریخت!

بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت، بیرون آوردند!

سپس فرمودند:

- خوب در شکاف زمین بنگرید!

اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید می درخشیدند.

یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:

- یا بن رسول الله! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟

حضرت در جواب فرمودند:

- برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است. ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت!(59- ب: ج 74، ص 93.)


منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.



سلام لطفا برای همه پخش کنید


ابوبصیر یکی از شیعیان پاک و مخلص امام صادق علیه السلام می گوید:

من با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمودم.

هنگامی که به همراه امام علیه السلام کعبه را طواف می کردیم، عرض کردم:

- فدایت شوم، آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نموده اند می آمرزد؟

امام صادق علیه السلام فرمود:

- ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که می بینی، میمون و خوک هستند!

عرض کردم:

- آنها را به من نشان

بده!

آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم، وحشت کردم! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم. سپس فرمود:

- ای ابا بصیر! نگران مباش! شما در بهشت، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست.

سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.( بحار: ج 47، ص 163 و ج، 74 ص 93.)


منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.



سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:

- سرمایه ندارم.

امام علیه السلام فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می رساند.

جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.

با صدای بلند گفت:

هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد.

فردی آمد و نشانه های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.

جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت.

حضرت فرمود:

- این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد.( هر کس تقوای الهی را پیشه کند خداوند راه نجاتی برای او فراهم می کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می دهد. طلاق: آیه (2-3))


منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.



سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

بشار مکاری می گوید:

در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:

- بشار! بنشین با ما خرما بخور!

عرض کردم!

- فدایت شوم! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم!

فرمود:

- در راه چه مشاهده کردی؟

- من از راه می آمدم که دیدم که یکی از مأمورین، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!

-

مگر آن زن چه کرده بود؟

- مردم می گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمه.(ب: ج 22، ص 131)

امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.

فرمود:

- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم. کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:

وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای نجات زن دعا کرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:

- حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!

از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:

او را آزاد کردند. امام پرسید:

- چگونه آزاد شد؟

مرد: نمی دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:

چه کردی که تو را مأمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.

حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت:

ما را حلال کن، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.

حضرت فرمود:

- آن دویست درهم را نگرفت؟

عرض کردم:

- نه، به خدا قسم! امام صادق علیه السلام فرمود:

- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است. سلام مرا نیز به وی برسانید.

وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم، با خوشحالی پرسید:

- امام به من سلام رساند؟ گفتم:

-

بلی!

زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت:

- آیا امام به من سلام رساند؟

- بلی!

و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت.

پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می گریستند برایش دعا کردند. (ب: ج 70، ص 104)


منبع:داستان های بهار الانوار،محمود ناصری.



سلام لطفا برای همه پخش کنید

منبع:هوبط

امام صادق علیه السلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود:

- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراکی داریم؟

- معتب: عرض کردم:

- به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.

- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!

- یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.

- سخن همین است که گفتم، همه گندم ها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!

معتب می گوید:

- پس از آنکه گندم ها را فروختم و نتیجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود: