منتظران حضرت مهدی علیه السلام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نصیحت مادرانه (داستان کوتاه)» ثبت شده است

داستان کوتاه و عاشقانه مرا بغل کن

 

داستان کوتاه و عاشقانه مرا بغل کن ….

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»

نصیحت مادرانه (داستان کوتاه)

 
 
او به یاد پندهای مادرش افتاد و فهمید چقدر اشتباه کرده است ولیکن افسوس که دیگر دیر شده بود و راهی نداشت.
 
دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیندسالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش   رسید .