نیمه شبی در اطاق خودم که کنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم ، ناگهان صدای پائی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار کرد من فورا از جا برخاستم . دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است نزد او رفتم و گفتم شما که هستید و چه میخواهید؟ مثل آنکه نمیتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجّه نشد که من به فارسی به او چه میگویم زیرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنکه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدازد که حاج عباس او یونس ارمنی است و بامن کار دارد او را راهنمائی کن که نزد من بیاید. من او را راهنمائی کردم او به اطاق آقای بافقی رفت .