برخی از گناهکاران در روز قیامت کور محشور میشوند. ایشان از خداوند میپرسند:
قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمَى وَقَدْ کُنتُ بَصِیرًا1
«پروردگارا! چرا نابینا محشورم کردی؟! با آن که بینا بودم!»
آنها در پاسخ سؤال خود اینگونه میشنوند:
قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنسَى2
«آن گونه که آیات من برای تو آمد، و تو آنها را فراموش کردی، امروزنیز تو فراموش خواهی شد!»
آری، برخی از انسانها چون آیات خدا، فرامین او، پیامبران و ائمّه(علیه السلام) را فراموش میکنند، خودشان نیز به فراموشی سپرده میشوند و این فراموش شدن نه تنها در آخرت که در دنیا نیز دامن ایشان را میگیرد؛ سندی بن محمّد میگوید گروهی به دنبال امیرالمؤمنین(علیه السلام) میرفتند، پیروان شماییم؟ حضرت فرمود: «چرا نشانی پیروان خود را در شما نمیبینیم؟!» 3.
حضرت یوسف(علیه السلام) از آن جوانهای غیور بود. انسان غیرتمند، زنا نمیکند. زلیخا میخواست یوسف(علیه السلام) را به دام اندازد. چهل در را پشت هم قفل کرد و از او تقاضای گناه کرد: وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ4 حضرت یوسف(علیه السلام) دید زلیخا پارچهای روی چیزی انداخت. پرسید: این چه بود؟ زلیخا گفت: این بت و معبود من است. یوسف(علیه السلام) فرمود: «پس من معبود خود را چه کنم؟ چطور چشمان خدا را ببندم؟ من نمیتوانم چشم خدایم را ببندم»؛ بنابراین یوسف(علیه السلام) پا به فرار گذاشت. او را به زندان انداختند. زندان برای او گواراتر از گناه کردن بود. در زندان با دو نفر آشنا شد. یکی از آنها نانوا و دیگری هم مسئول میگساری شاه بود. نانوا خواب دید که بر سرش مقداری نان است و پرندگان نان روی سرش را بردند. دیگری هم خواب دید مشغول شرابگیری است. حضرت یوسف(علیه السلام) به ساقی فرمود:
یَا صَاحِبَیِ
السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُکُمَا فَیَسْقِی رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ
فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِن رَّأْسِهِ قُضِیَ الأَمْرُ الَّذِی
فِیهِ تَسْتَفْتِیَانِ 5
تو به سقایت شراب میروی.
امّا قول بده وقتی آزاد شدی، سفارش مرا به پادشاه بنمایی!
وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْکُرْنِی عِندَ رَبِّکَ 6
نزد شاه از من یاد بکنی.
به دیگری فرمود:
وَأَمَّا الآخَرُ فَیُصْلَبُ فَتَأْکُلُ الطَّیْرُ مِن رَّأْسِهِ 7
تو را به دار میزنند و آنقدر میمانی که پرندهها میآیند و مغزت را میخورند.
خواجه عبدالله انصاری(ره) میگوید: حضرت یوسف(علیه السلام) دوازده سال بیشتر از آنچه خداوند پیش از آن برایش مقّدر کرده بود، در زندان ماند؛ چرا که دوازده حرف از غیر خدا بر زبان آورد. آن دوازده حرف این بود که اگر نجات یافتی، پیش پادشاه سفارش مرا هم بکن.( اذْکُرْنِی عِندَ رَبِّکَ) اتفاقاً آن فرد هم یادش رفت که پیغام او را به شاه برساند!.
بین اهل معنا مشهور است که:
«کِلُّ ما شَغَلَکَ عَن ذِکرِ اللهِ فَهُوَ صَنَمُکَ»؛8
هر چه تو را از یاد خدا باز دارد، بت توست.
هیچ چیز نباید ما را از یاد خدا غافل کند. اگر از یاد او غافل نشویم،
همیشه درست حرکت خواهیم کرد. در اینباره باید به یکدیگر تذکّر دهیم. ذکر
بسیار خوب است و قرآن خود نیز ذکر است و در آن آمده است:
فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَکِّرٌ 9؛
پس یادآوری کن وتذکّر ده.
باید به انسان یادآوری کرد که پیش از اینکه به این دنیا بیاید، درجای دیگری بوده و به او چیزهایی نشان داده شده است.
—————-
پی نوشت ها:
1. طه، آیۀ 125.
2. همان، آیۀ 126.
3. منبرهایی از نور، ص 62.
4. یوسف، آیۀ 23.
5. همان، آیۀ 41.
6. همان، آیه 42.
7. همان، آیۀ 42.
8. تفسیر خواجه هبدالله انصاری (ره)، ذیل آیۀ 42 سوره یوسف.
9. غاشیه، آیۀ 21.
حجت الاسلام والمسلمین آقاتهرانی