منتظران حضرت مهدی علیه السلام

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های کوتاه مفید» ثبت شده است

ترانه کودکانه حیوونای رنگارنگ

حیوونای رنگارنگ

حیوونا خیلی هستن

وحشی واهلی هستن

گاو، بچه اش گوساله


داستان کوتاه و جالب مخلوط ناهمگن
 
معلم بر روی تابلو رنگ رفته و شکسته کلاس که به دیواری تکیه داده شده بود نوشت

مخلوط ها

و بعد دو لیوان که یکی آب نمک و دیگری نخودچی و کشمش بود را به دانش آموزان نشان داد و از آنها خواست که به اجزای این دو مخلوط دقت کرده و محتویات دو ظرف را با هم مقایسه کنند



داستان نی‌نی و سنجاب کوچولو
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.


ترانه کودکانه باغ جانماز
 باغ جانماز

از باغ جا نمازم

آهسته پر کشیدم

رفتم به سوی باغی

یک باغ سبز و خرم

داستان کودکانه درخت سیب

 قصه کودکانه درخت سیب

سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.


داستان زیبای بزغاله‌ی خوابالو
 بزغاله  کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد.

داستان جالب و خواندنی مناره کج در اصفهان

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید !

قدرت دعای مادر! (داستان کوتاه )

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.


خوبی ها و بدی ها ! (داستان کوتاه)

 

دو دوست برای تفریح به ییلاق های خارج از شهر رفتند. در بین راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پیدا کردند و یکی از آن ها در اثر عصبانیت بر روی دیگری سیلی محکمی زد.

آن یکی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چیزی بگوید روی شن های کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.»

نامه جالب ملک الشعرای بهار به همسرش قبل از ازدواج

این متن نامه ملک الشعرای بهار به سودابه صفدری(بهار) پیش از ادواج است درحالی که هنوز او را ندیده و تنها وصف او را از دوستان شنیده بوده است.