منتظران حضرت مهدی علیه السلام

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه و عاشقانه مرا بغل کن» ثبت شده است

قدرت دعای مادر! (داستان کوتاه )

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.


داستان قصر بی عیب و نقص پادشاه

پادشاهی قصری زرنگار بنا کرد و سپس حکیمان و ندیمان را فرا خواند و گفت: آیا در این بنا عیبی می  بینید؟

همگان زبان به تحسین گشودند و از بی عیب بودن آن کاخ گفتند، تا این که زاهدی برخاست و گفت: قصر نیکویی است اما حیف که رخنه ای در آن دیده می شود که اگر این رخنه نبود این کاخ با قصر فردوس برابر بود.


داستان جالب و خواندنی زن بی وفا
 
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

داستـان های کوتـاه جالب و خوانـدنی (201)

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.


داستان جالب و کوتاه گوهر پنهان

 

خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

داستان کوتاه و عاشقانه مرا بغل کن

 

داستان کوتاه و عاشقانه مرا بغل کن ….

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»