منتظران حضرت مهدی علیه السلام

خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

 
 
منبع:سایت تکناز
<

نظرات (۱)

۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۳۵ پدرام کوهکن زاده

در روزگار قدیم مردی بود که همه از او دوری میکردند و هر جا که میرفت مردم او را ناسزا

میگفتند یه روز عابدی به شهر آمد و گفت که من می خواهم  با مردم این شهر ملاقات کنم و از احوالات آنان اگاه شوم مردم جمع شدند و هر کس سوالی داشت و جواب گرفت ولی همه متفق القول بودند که مردی هست که باید او را از شهر بیرون کنیم عابد گفت از چه رو  همه گفتند که این مرد بدکاره است و باید او را بیرون کنیم عابد سراغ آن مرد رفت و

گفت ای مرد همه مردم از دست تو به ستوه آمده اند چرا این مردم رو به حال خود رها نمی کنی همه از دست تو شاکی و بیزارند مرد گفت ای عابد زاهد خداوند به تو و این مردم

لطف بی حساب کرده گویا نمیدانی عابد گفت ای مرد هرگاه همه مردم از دست کسی به ستوه آیند حق از آنان پشتیبانی خواهد کرد مرد گفت ای عابد مشکلی در اینجا وجود دارد 

گویی خداوند هم از آن اگاهی ندارد به خدایت بگو که مرا توفیق دهد و تو و همه آن مردم را ببخشد عابد گفت خاموش باش ای نا به کار چه میگویی مرد گفت ای عابد خداوند بلایی

بر من گماشته که حتی نبوتش از نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد (ص) هم از عهده تحملش بر نمی آیند و این بلا آنان را به کفر رهنمون خواهد ساخت عابد گفت ای مرد کافر هم اکنون باید این شهر را ترک کنی مرد گفت من به هر شهری بروم مردم مرا تحمل نخواهند کرد عابد گفت مگر بلای تو از ایوب پیامبر سخت تر است مرد گفت بلای ایوب پیامبر هفت یا شاید هشت سال بود ولی بلای من پایانی ندارد عابد گفت حتما کافر و فاسقی مرد گفت ای عابد بیا با هم معامله ای بکنیم عابد گفت من با کافران معامله نخواهم کرد مرد گفت برو از خدایت یاری بجوی اگر گفت معامله کن بیا معامله کنیم عابد رفت و دو روز بعد آمد و گفت خداوند امر به معامله با تو را داده چه میخواهی مرد گفت آیا قبول داری که تمام گناهان پیشین تو و پدرت و پدرش و فرزندانت را به گردن بگیرم و بهشت را خداوند از لطفش به شمایان حتمی کند ولی این بلا را از سر من بردارد و به تو بدهد عابد گفت تو هیچ بلایی به جز فسق و فجور  و کفرت نداری مرد گفت به عیر از فسق و فجور و کفرم عابد قبول کرد پس از چندی مرد رها شد از بلا و عابد و تمام فرزندانش جملگی کافر شدند عابد روزی آن مرد را دید و گفت چه کردی با من مرد گفت دست بی برکت را هر که داشته باشد بلائیست که پایانی ندارد و نبوت را هم به کفر خواهد کشاند تو که چیزی نبودی 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی